یادمه چهارده ساله که بودم بابا برای اینکه کارم راحت بشه رفت یدونه پرینتر گرفت آورد گذاشت اتاقم، خودشم وصلش کرد و شروع کرد به یاد دادنِ اینکه ازین به بعد چطوری باید با word کار کنم، قبل از اون زیاد با وُرد آشنا نبودم، شروع کرد به معرفی فونتها که این آریاس اون یکی پوریاس، اینجا کلیک کنی نوشته ات این شکلی میشه اونجا کلیک کنی اون شکلی میشه و اینا، بعدشم گفت بعدِ هربار تایپ کردن save as رو بزن که نوشتههات نپره! به عنوان نمونه آزمایشی هم این جمله رو از ویلیام شکسپیر پرینت کردیم «كسي را كه دوستش داري ازش بگذر، اگه قسمت تو باشه بر مي گرده، اگر هم بر نگشت حتماً از اول مال تو نبوده پس بهتر كه رفت» که ببینیم همه چی روبه راهه یا نه. هنوزم که هنوزه من اون یه تیکه کاغذُ نگه داشتم، نه به خاطر اینکه اولین پرینتمون بود، فقط به خاطر اینکه جملهای که روش نوشته شده بود ارزش بارها خواندن و درک شدن را داشت، بابا کاملا تصادفی اون جمله رو پرینت کرد و هیچ وقت فکر نمیکرد که از اون لحظه به بعد اون جمله بشه سرمشق من، الگوی من، باورِ من، یقینِ من، از اون موقع تا حالا هیچ رابطه یا روابطی رو در زندگی من پیدا نخواهید کرد که به پیروی از این الگو برنخواسته باشم، اینطوری نیست که در ابتدای هر آشنایی نیت کنم بگم «بسم الله الرحمن الرحیم امروز قرار است به فرمودهی آقای شکسپیر عمل کرده و طرف رو پس بزنم ببینم سمت من برمیگرده یا خیر، واجب، قربتهً الی الله»، نه اینگونه نیست، جملهی شکسپیر کاملا به صورت پیش فرض در ذهن من ثبت شده و به طور ناخودآگاه وارد رفتارهام شده، از اون موقع تا الان ملاک تمامِ دوستیهای دبیرستانم، ملاک تمامِ دوستیهای خوابگاه و دانشگاهم، ملاک تمامِ روابطِ عاشقانه و غیرعاشقانه زندگی ام شده، همهی افرادی که امروزه اطرافم هستند یک بار این رها شدگی رو تجربه کرده اند، تکرار میکنم، بدون استثنا همهی اطرافیانم یک بار این رها شدگی را تجربه کرده اند و به من بازگشته اند و الان که کنارمند با میل و خواست قلبی خودشان است. تمام افراد دور و نزدیک زندگی ام را یک بار رها کرده ام، پسشان زده ام، ولشان کرده ام، جواب نه داده ام، در قفس را باز گذاشته ام تا ببینم کدامشان سمت من باز میگردند و کدامشان میگذارند و میروند! این شبیه یک آزمایش است، آزمایشی سنگین، که طبعا افرادی که از این آزمایش سربلند بیرون بیایند به مراحل بالاتر که همان تقرب الهی است D; راه مییابند، بودند آنهایی که برگشته اند و من فهمیده ام که آنها مال من هستند و من آنها را با آغوش باز پذیرفته ام و پای تمام خوبیها و بدیهایشان مانده ام و تمام محبت و عشقم را به پای آنها ریخته ام، بعد از آن رفتارم با آنها ۱۸۰ درجه فرق کرده و تبدیل شده ام به آدمیکه حاضر است جانش را هم به آنها بدهد و یا هرکاری که لازم باشد برای آنها انجام دهد، در واقع اینگونه فهمیده ام که واقعی ترینهایم چه کسانی اند، و بودند کسانی که گذاشته اند و رفته اند و من فهمیده ام که آنها از ابتدا هم مال من نبوده اند و چه بهتر که رفته اند :)
زندگی کن! نویسنده:محمدکدخدایی(عرفان) Live life! Author: Mohammad Kadkhodaie بازدید : 398
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 5:39